عقل از اینجا بی خبر او ره به بالا کی برد


مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد

عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست


این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد

مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف


هر گدای بی سر و پا را به آنجا کی برد

از لب شیرین یوسف هر که یابد بوسه ای


کی برد شکر به مصر و نام حلوا کی برد

دم مزن از معرفت با ما در این بحر محیط


مرد عاقل آب دریا سوی دریا کی برد

رستم دستان زبردستی کند با این و آن


گر به دست ما فتد او دست از ما کی برد

نعمت الله هر چه می یابد مسمای ویست


با چنین کشف خوشی او اسم اسماء کی برد